یادداشت های فرهنگی و ارتباطاتی محمدوحیدصافی

یادداشت های محمدوحید صافی اصفهانی

یادداشت های فرهنگی و ارتباطاتی محمدوحیدصافی

یادداشت های محمدوحید صافی اصفهانی

یادداشت های فرهنگی و ارتباطاتی محمدوحیدصافی
محمدوحیدصافی اصفهانی
عبد مسکین!

و در اعتبارات دنیا، طلبه دانشجوی مقطع دکتری رشته معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات دانشگاه امام صادق(ع) تهران

این وب نوشت، محملی است برای به اشتراک گذاری برخی تاملات، دل نوشته‌ها و یادداشت ها در حوزه‌ی مباحث اخلاقی، عقیدتی، فرهنگی، ارتباطاتی، سیاسی، اجتماعی، خاطرات آموزنده و ...

نقل کلیه‌ی مطالب بدون ذکر منبع بلامانع است.

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
جمعه, ۱۷ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۵۵ ب.ظ

وقتی که عشق نور و جلای دگر دهد ...


بسم الله

زمانه‌ی عجیبی است! مهدی فاطمه در کوچه و بیابان این شهر تنها و بی‌کس زندگی می‌کند وما نیز در همان کوچه و بیابان به تحصیل و تجارت و خرید و فروش و گذران عمر مشغولیم! روزگار عجیبی است. هزار و اَندی سال غریو اَینَ اَنصارالله به گوش تاریخ می‌رسد و یار و یاوری نیست که دین خدایش و نائب خدایش را در زمین خاکی یاری دهد.

مهدی جان تو را درک می‌کنم و تو را می‌فهمم. نه از آن جهت که مقامی چون تو و غربتی چو غربت تو را درک کرده باشم. نه از آن جهت که عصمتی چون عصمت تو و نوری چون نور وجودی تو را در خود داشته باشم. نه از آن جهت که وجودی چون وجود تو و حیاتی چون حیات قدسی تو را داشته باشم و نه از آن جهت که در مراتب بندگی به مراتب تو که هیچ، بلکه به گرد پای قطره ای از دریای عبودیت تو رسیده باشم.

فقط و فقط از یک جهت تو را درک می‌کنم و تنها از یک روزنه می‌توانم حس عجیب خود را با تو مشترک باشم و آن روزنه، بریدگی از اصل وجود خویش وغربت در عالم ناسوتی خویش است. آری من نیز چون شما از نوع بشرم و تن در بند حیات دنیا دارم. از خدای خویش و از نور خویش و از وجود واجب خویش جدا مانده و ممکن گشته ام! و تو نیز این درد را می‌فهمی! تو نیز این فشار مبهم را حس می‌کنی و این غصه را باور داری! امّا چه کند این بنده‌ی جداگشته از اصل خویش که گویی در این روزگار وانفساه و غربت، اصل دوم خویش که نور عشق و امام زمان خویش باشد را نیز گم کرده است و خسر الذّت و العشق مانده است؟ چه کند این عبد خفیف و نحیف که لیاقت همراهی مهدی فاطمه را هم از دست داده است؟ چه کند این روسیاه افتاده بر خاک که باید در شهری نفس بکشد که در آن شهر گویا نَفَس مهدی فاطمه در آسمانش طنین انداز است اما او لیاقت درک این نفس را ندارد؟ و چه کند این محنت کشیده‌ی بی پناه که معصیت و سیاهی دلش مانع از اتصال قلب او به منبع عشقش و عزیز دل مصطفایش می‌شود و قدم‌های او برای طی مسیر عاشقی اش بسته است.

مهدی جان تو را به تنهایی‌ات قسم می‌دهم که تنهایی و تاریکی بندگی من را با نور دیدگانت روشن کن! مرا عاشق و شیدای خودت کن. مرا آواره و مجنون سرایت کن و مهر جنونت را بر پیشانی ام حک نما. چه زیبا بود جنون میثم تمّار در عشق علی علیه السلام و چه زیبا بود رقص مستانه‌ی سلمان و ابوذر ومقداد در گرداگرد معشوقشان محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و چه زیباتر خوش رقصی اصحاب اباعبدالله در گرداگرد مسلخگاه عشق حسین علیه السلام! سرزمین کربلا ...


بارالها .... یا الهی و سیدی و ربّی و مولای .... مرا در عشق مهدی فاطمه، از میثم و سلمان و ابوذر ومقداد و اصحاب حسین علیه السلام کمتر نگیر و پایین تر مدار! ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۱۷
محمدوحید صافی اصفهانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی