درددلی با حضرت معبود..
بسم الله
درددلی با حضرت معبود..
بارخدایا اگر بنده ای همچون من برای تو سودی ندارد پس برای چه او را خلق کرده ای و به چه امیدی هر روز او را از خواب برمی کشی و به او ترحم می نمایی و روزی عطا می کنی؟!
بار خدایا تو خوب می دانی که ما از بندگی فهم و نصیبی نداریم و هیهات از اینکه بتوانیم بنده ی تو باشیم! به جای بندگی به هرزگی روی آوردیم و به جای عبودیت، طفولیت به خرج دادیم و در رسای مرگ روح خویش به جای عمل کردن، فقط افسوس خوردیم و آه بیهمتی کشیدیم و روز به روز در سیاهی و درهم تنیدگی بی شوری روح و بی شعاری جان خویش درغلطیدیم و اما تو...
تو آن خدایی هستی که گویی خیال دست کشیدن از بنده ی تاریک خویش نداری و هرچه من در توبه نمودن تعلل نمودم، تو مرا خواندی و با دستمال مهر سجادهی عشق، اشکهای سرد مرا پاک نمودی و گفتی : بیا... گفتی بیا و دمی هم با معبودت باش، بیا و کمی از خود بگو، از دردهایت، از خستگی هایت و از تمام آن چه دیگران شنیدن آن از تو را انتظار ندارند! بیا و آن چه میخواهی با من در میان بگذار و کوله بار دردهایت را سبک نما و سیل غمهای بی پایانت را ببار که هنوز که هنوز است سجادهای برای بی اشکی تو، و مهری برای بی نمازی تو هست !
و من در قبال این دعوت تو چه کردهام ؟! .... در برابر این لطف تو چه می کنم؟! گویی خوی و عادتم شده که هرشب بگویم وااسفاه از خجالت و افتضاحی که به بار می آورم و وامصیبتا از بدکرداری و جراحت هایی که بر روح خویش می زنم و هر هفته نیز بر حسب عادت زمزمه کنم ظلمت نفسی....
اما چه سود که از صبح فردا گویی همه چیز فراموش می شود و من هم چنان اظلمت نفسی!
خدایا، خداوندا دست نحیف مرا بگیر... این دست را بگیر که امروز بیش از هر زمان دیگر به دستگیری چون تو احتیاج دارم...
استغفرالله ... کفر نمی گویم!
شاید بهتر باشد که اینگونه بگویم: خدایا، خداوندا این دستی که گرفته ای را رها نکن!
و چه زیبا فرمود آن شاعر عاشق، خطاب به معشوقش:
هرگز نگویمت که بیا دست من بگیر *** گویم گرفته ای، ز عنایت رها مکن !